بلا به دور از شما!
گاهي انسان يك شبه پدرش را بي مقدمه از دست ميدهد!
شب در كنار او شام ميخوري!
ميخندي!
سريال ميبيني!
و صبح بدن بي جان پدر را روي برفهاي خيابان در آغوش ميكشي!
مثل حادثه بم!
خوابي ديدم چند شب پيش!
من و شيوا كنار هال خانه بابا خوابيده بوديم!
بابا بالاي سر ما آمد! با پتويي در دست كه روي ما بكشد، مثل هميشه، اما اين اولين بار بود كه بابا شيوا كوچولو، دختر مرا ميديد!
بلند شدم، نميدانستم به شيوا بگويم اين باباي من است يا به بابا شيوا را معرفي كنم!
پدر را در آغوش كشيدم! محكم محكم، فشار دستان پدر را روي بازوي خودم حس ميكردم!
آنقدر زياد كه از خواب بيدار شدم! و افسوس كه اين دستان خود من بود كه بر بازوانم فشار ميآورد!
و باز ناگهان در فاصله خواب و بيداري، يتيم شدم!
مثل پنج سال پيش!
در يك لحظه!